سن: 25
جنس: مرد
در خانه خودمان سر سفره ناهار بودم و پدرم و مادرم هم بودند. از مادرم پرسیدم پس بقیه کجا هستند که مادرم جوابی نداد. به ناگاه پدرم از جای خود برخاست و بدون اینکه چیزی بگوید رفت. مادرم هم پشت سر او رفت و من تنها مشغول غذا خوردن بودم. یادم است یک حس بدی داشتم و احساس می کردم که دارم خفه می شم. خگی به معنای استعاری کلمه. با صدای زنگ تلفنم از خاب برخاستم.
موضوع مطلب : رؤیاها